شهدا و جلوه هاي تکليف گرايي (1)
در عمليات کربلاي چهار که روزهاي متمادي با شهيد حسين خرازي بودم، جز از انجام تکليف نسبت به دين و انقلاب از او حرفي نشنيدم و در پيروزي ها ي شکوهمند کربلاي پنج هم از غرور و غفلت پيروزي نشانه اي از او نديدم.
حرفش انجام تکليف بود
در عمليات کربلاي چهار که روزهاي متمادي با شهيد حسين خرازي بودم، جز از انجام تکليف نسبت به دين و انقلاب از او حرفي نشنيدم و در پيروزي ها ي شکوهمند کربلاي پنج هم از غرور و غفلت پيروزي نشانه اي از او نديدم.
حسين يک هفته قبل از شهادت به اصفهان که آمد، مثل هميشه يکراست به گلستان شهدا رفت و ساعت ها با ياران با وفايش، که با هم بر ميثاق خونين عاشورا دست مردانگي فشرده بودند، درد دل کرد. او در همين سفر گفت:« مسئله ي من تنها جنگ است و همان جا هم مسئله ي من حل مي شود».
همين گونه هم شد. چون به هنگامي که بر گونه ي پدر شهيدي درخط مقدم بوسه مي زد، به ديدار يار شتافت. (1)
انتخاب از بين دو راه
گفتم : پسرم! کي تو را مجبور کرده الان بري جبهه؟
گفت: « کسي مجبورم نکرده، دين و اعتقادم مجبورم کرده!»
گفتم: يعني اگر بموني بچه ات به دنيا بياد، بعداً بري جبهه، به دين و اعتقادت عمل نکردي؟
گفت: «مادر! اين که مي گن دنيا محل امتحانه، همين طور لحظه هاست که دو تا راه جلوي پاي آدم باز مي شه؛ هميشه اين شرايط پيش نمي آد».
گفتم: مگه چه شرايطي پيش آمده ؟
گفت: الان عراق توي کوهستان دست به يک سري تحرکات زده. اگر ما دير بجنبيم، ممکنه شهر سر دشت و خيلي از جاهاي ديگه را از دست بديم. من با تمام عشقي که به ديدن بچه دارم، اما نمي توانم نسبت به انجام وظيفه ي خودم بي تفاوت باشم؛ بين اين دو تا راه، قطعاً راه به کردستان، بيشتر مورد رضا ي حقه».(2)
راز تحويل عکس!
سفرآخر، هنگام خداحافظي، عکس فرزندمان - الهام - را از جيبش بيرون آورد و تحويلم داد، بدون هيچ حرف و سخني!
با تعجب نظاره گر رفتارش بودم. به الهام علاقه ي عجيبي داشت و عکسش همراهش بود. به اعزام هاي قبلي، از لذت نگاه کردن به عکس فرزندمان بارها حرف زده بود. در آخرين نامه اش راز اين کارش را آشکار نمود.
-« من عکس را به اين خاطر به شما دادم تا تحت تأثير قرار نگيرم، تا مرا از جبهه باز ندارد، مي خواهم راهم را بروم».(3)
با جنگ که در رأس است، چه کنم؟
آخرين بار که به مرخصي آمد، بهش گفتم: مهدي جان! مي داني که حضرت نبي اکرم (صلي الله عليه واله وسلم) فرموده اند: « ثواب کسي که ازدواج کند، از اداي نماز صبح هم بيشتره؟ شنيده اي يا نه؟»
-«بله!»
پس بيا دامادت کنيم!
-«خب پدر جان! اگر داماد بشم، با جنگ که در رأس اموره چه کنم؟»
- عزيزم! دامادها هم به جبهه مي رن، مانعي هم سر راهشون نيست.
خلاصه کلي اصرار کردم تا اين که ظاهراً راضي شد. قضيه را براي مادرش تعريف کردم. او که نظر مهدي را مي دانست، گفت: «الان که کار دارم و فرصت ندارم برم خواستگاري».
مهدي هم از خدا خواسته گفت: «خب حالا که فرصت ندارين، دفعه ي بعد اگر آمدم، برايم برين خواستگاري. البته اگر خدا بخواد». روز بعد راهي جبهه شد و بعد از چندي خبر شهادتش را آوردند.(4)
اطاعت از مافوق
مشغول پاک سازي ميادين مين به جاي مانده از دشمن زبون بوديم.بعضي از مين ها منفجر شده بودند. بعضي ها به خاطر بارندگي و مسايل مختلف، دچار مشکل و يا جابجايي شده بودند. بعضي جاها، مين ها بيشتر از حد معمول در خاک فرو رفته بودند و پيدا کردنشان دل و حوصله مي خواست. فرمانده مشغول بازديد از چگونگي کار ما بود. علي آقا طبق معمول، با دقت بي نظيرش، مين هاي مختلف را شناسايي و خنثي مي کرد. مسير پاک سازي شده توسط وي، از سوي فرمانده به عنوان الگوي کار ما معرفي شد. فرمانده گفت: «من حاضرم چشم بسته تو مسيري که علي آقا پاک سازي کرده، راه برم».
علي آقا معتقد بود بايد با دقت کار کنيم. مبادا بر اثر سهل انگاري ما اتّفاقي براي آيندگان بيفتد.
اعتقاد عجيبي به لزوم اطاعت از مافوق داشت. در گروه تخريب، اين روحيه ي او زبانزد همه بود. بارها عليرغم جايگاهي که داشت، به عنوان راننده انجام وظيفه مي کرد. يک بار بايد نيروها را به جايي منتقل مي کرديم، به ايشان گفتم: از سرعت چهل - پنجاه کيلومتر، بيشتر نرو».
-«چشم»:
حرکت کرد، مدتي گذشت. در حال رانندگي مشغول ذکر گفتن بود. نگاهم به عقربه ي کيلومتر شمار افتاد. دقت کردم؛ تا مقصد، سرعت ماشين از پنجاه کيلومتر بيشتر نشد.
سال هزار و سيصد و شصت به جبهه اعزام شدم. وقتي برگشتم، علي آقا به من گفت: «حالا تو باش تا من بروم».
با توجه به فوت پدر و تنهايي مادر، قرار شد نوبتي به جبهه برويم. وقتي به مرخصي آمد، گفتم: حالا نوبت منه! با اجازه مي خواهم عازم جبهه بشم.
-«ببين برادر! من آموزش تخريب ديدم، براي من هزينه کردن. مهمات زيادي خرج شده، تا تخريب را به صورت کامل ياد بگيرم. من نسبت به اين دوره آموزش مديونم، آيا شما به خود اجازه مي دي که اين حق را ناديده بگيرم؟ شما با توجه به دوره ي آموزشي ات، جبهه رفتي. ولي من در قبال اين آموزش مديونم. شما بمون تا من برم».
بالاخره متقاعدم کرد. او رفت و من دوباره مراقب خانواده شدم. (5)
راه خدا را انتخاب کن
با ناراحتي گفتم: سيد! ما ديگه خسته شديم. الان دو ساله که هي مي ري جبهه! بذار بقيه ي مردم هم برن. نوبتي هم که باشه، نوبت آنهاست.
لبخندي زد و قول داد که اين، آخرين سفرش باشد. درست گفته بود. رفت و شهيد شد.
پدر و مادرم، بدجوري دل تنگم شده بودند. هي تماس مي گرفتند که: «بسه ديگه! برگرد! دلمون گرفته!»
آقاي قوام را در جريان گذاشتم.
- سيد! پدر و مادرم رهام نمي کنن. هي باهام تماس مي گيرن. چي کار کنم؟
-« آقا جان! من مشکلم از شما بيشتره! هم پدر و هم همسرم و از همه مهم تر فرزندانم هي تماس مي گيرن. زينبم مي گه بابا جون! کي مي آي؟»
- پس شما هم به مرض من مبتلايي! ما که گير کرده ايم، چي کار کنيم؟»
- «آقا جان! بايد با هواي نفس مبارزه کني. مبارزه ي در راه خدا و اسلام رو انتخاب کن». (6)
نگران عمليات بود
خانه مان را به شوش دانيال انتقال داده بوديم، يکي دو روز بعد قرار بود عملياتي شود. آمده بود که يک سري به من بزند، با اصرار زياد ما، براي شام ماند، ديدم حالش خوب نيست، مي خواست برود که جلويش را گرفتم، به هر شکلي بود پيش دکتر رفتيم، دکتر معاينه اش کرد و دستور استراحت مطلق داد، تب زيادي داشت حالش خيلي بد بود، اما مگر تسليم مي شد؟ مي خواست با همان حال حرکت کند، نگران عمليات بود، گفتم:« اگر مي خواهي توي عمليات هم شرکت کني، بايد حال خوبي داشته باشي ».
وقتي ديدم نتيجه اي ندارد قسم اش دادم. مثل اين که در برابر اين قسم ها تسليم شده باشد آرام گرفت و شب را در منزل ما استراحت کرد، صبح زود در حالي که هنوز آثاري از بيماري در چهره اش بود، به طرف منطقه ي عملياتي حرکت کرد.
وقتي حاج حسن به منطقه مي رفت، خيالش راحت بود که برادرش حسين، سنگر مبارزه بر عليه منافقين را حفظ مي کند، حسين هم انصافاً سنگ تمام مي گذاشت و در نبود برادر، خواب را به چشم هاي منافقين حرام مي کرد، وقتي قرار بود حسين به جبهه برود آزادانه کردستان را انتخاب کرد، آن هم کامياران. و در همان جا هم شهيد شد. فکر مي کردم حاج حسين به خاطر اين مصيبت حداقل چند روزي کارهاي جهاد را به ديگران واگذار کند، يا حداقل بعد از مراسم عزاداري و شب هفت سر کارش برود، اما ديگر اين را حدس نزده بودم که او در مراسم تدفين هم از کار جهاد و قسمتهاي ديگر غافل نباشد، يعني هم در خاکسپاري و هم در انجام امور اداري، آن قدر محکم و صبور بود که شايد اگر کسي آن ها را نمي شناخت نسبت او و شهيد رامتوجه نمي شد. اما من مي دانستم در دل حاج حسين چه مي گذرد. حتي اشک هايش را در نمازها ي شبش مي ريخت و از خدا مي خواست که زودتر به برادرش بپيوندد. (7)
ديدار دير به دير
سرش آن قدر شلوغ بود که گاهي ماه ها مي شد و نمي توانست سري به خانه بزند. يک روز به من گفت: «آن قدر دير به دير پيش زن و بچه ام مي روم، يک بار هم که سري به آنها مي زنم، بچه ها چنان از سر و کولم آويزان مي شوند و به من مي چسبند که فکر مي کنند ديگر هيچ وقت نمي توانند مرا ببينند».(8)
پي نوشت ها :
1. صنوبرهاي سرخ، 49 .
2. ساکنان ملک اعظم 5 ، ص 82.
3. بالا بلندان،ص 137.
4. بالا بلندان،ص 90.
5. بالا بلندان،صص 61 ،50 ،49
6. بالا بلندان،صص29 ، 24 .
7. چشم هاي بيدار، صص 129 ،128 ،46 ، 45 .
8. شهسوار کردستان، ص 18 .
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}